۱۹ خرداد ۱۳۹۵

رومز.

همچنان که نشسته بود روی سنگ‌های سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور می‌کرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را می‌پوشاندند. و نور از حاشیه‌ی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور می‌زد، مهتابی می‌کرد و دوباره همه‌چیز به رنگ طبیعی برمی‌گشت. انگار تماشا کردن بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی مردی در خاب، و یادم آمد چطور تمام این‌سال‌ها، زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ هم‌دیگر را توی چشم‌هایمان نگه می‌داریم، مثل تصویر کنده‌کاری شده‌ای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را بهم بریزد.