همچنان
که نشسته بود روی سنگهای سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان
که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور میکرد و ابرها در گذر بودند و روی
خورشید را میپوشاندند. و نور از حاشیهی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور
میزد، مهتابی میکرد و دوباره همهچیز به رنگ طبیعی برمیگشت. انگار تماشا کردن
بالا و پایین رفتن قفسهی سینهی مردی در خاب، و یادم آمد چطور تمام اینسالها،
زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ همدیگر را توی چشمهایمان
نگه میداریم، مثل تصویر کندهکاری شدهای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر
برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را بهم
بریزد.