سعی میکنم به خودم بفهمانم که اوضاع آنقدرها هم بد نیست،
مثلاً. یکجوری خودم را گول بزنم که حواسش پرت شود. مثلِ شمردن چیزهای خوب با دست.
ولی خب، چیزهای بد هستند و خاطرهشان پررنگتر است: هنوز آنقدر قوی نشدهام که یکتنه
این تصویرها را زایل کنم. عوضش تن میدهم به وسواسهای توی ذهنم که هی بزرگتر و
بزرگتر میشوند و جای بیشتری اشغال میکنند: مرض دستهبندی کردن. اینجوری شمردن
ناکامیها با دست ممکن میشود و جهان هم جای بهتری با اعداد کم و متناهیست و میشود
با کلمات گندهگوزانه و دهنپرکن ــ همانهایی که ننه و بابایم وقتِ شکست تحویلم
میدهند، اگر بدهند ــ به جنگ همینچندتا بدبختیِ کوچکِ شمارا رفت. مثلاً سکس بد
با دوستپسرم. این را میگذارم توی دستهی «بدنم با من را نمیآید»ها. کمخابیهای
این چندشب هم مال همان دسته است. خاطرهی دوستپسر گذشته که گاهی میآید و پنجه
به گلویم میکشد چی؟ مال این دسته هست یا نه؟ «دتس اِ تیریکی وان.» بهتر است دستهی
جدید باز نکنیم، جهان بهتر است مجموعهی محدودی از بدبختیهای قابل شمارش باشد.
اسمش را میگذاریم اختلالات حافظه و زورچپانش میکنیم توی همین دسته. دستهی دیگر
میشود بیپولی و عقب افتادن و کارها و همهی اینها را میریزیم توی دستهاش، میچینیم
توی کمد و میگذاریم جلوی چشمم که حواسم بشان باشد. زیرچشمی نگاه میکنم، گاهی هم از
هرکدامشان چیزهایی توی دفترم مینویسم. این طوری بهتر است، میشود همهی این
اطلاعاتی که از هرکدامشان دارم را بروم مرتب بگذارم روی میزِ روانکاوم تا قفل
هرکدامشان را یکی یکی برایم بشکند.
مادامی که اینجا هستم، مادامی که هیچچیز را ــ فعلاً ــ حس نمیکنم، جایم امن است. میدانم که فرصت زیادی ندارم. به زودی سدِ میان من و این مجموعهی قابل توجه از اعداد شمارا شکسته میشود و سیل میپاشد به صورتم. داغم میکند و نفسم را میگیرد. آنوقت دوباره مجبورم وسط خیابان دنبال یک کوچهی خلوت بنبست بگردم تا پای تلفن زار بزنم، انگار در دنیا چیزی جز من و اشک نیست. ولی الان، در فاصلهی میان دو سیل، روی تختم نشستهام و چیزی را از دوروبرم نمیفهمم و رشتهای از عددها بهم آویزان است که بهم یادآور میشود هنوز ــ یکطوری ــ به این دنیا وصلم.
مادامی که اینجا هستم، مادامی که هیچچیز را ــ فعلاً ــ حس نمیکنم، جایم امن است. میدانم که فرصت زیادی ندارم. به زودی سدِ میان من و این مجموعهی قابل توجه از اعداد شمارا شکسته میشود و سیل میپاشد به صورتم. داغم میکند و نفسم را میگیرد. آنوقت دوباره مجبورم وسط خیابان دنبال یک کوچهی خلوت بنبست بگردم تا پای تلفن زار بزنم، انگار در دنیا چیزی جز من و اشک نیست. ولی الان، در فاصلهی میان دو سیل، روی تختم نشستهام و چیزی را از دوروبرم نمیفهمم و رشتهای از عددها بهم آویزان است که بهم یادآور میشود هنوز ــ یکطوری ــ به این دنیا وصلم.