۱۱ تیر ۱۳۹۵

اعداد به مثابه درمان

سعی می‌کنم به خودم بفهمانم که اوضاع آن‌قدرها هم بد نیست، مثلاً. یک‌جوری خودم را گول بزنم که حواسش پرت شود. مثلِ شمردن چیزهای خوب با دست. ولی خب، چیزهای بد هستند و خاطره‌شان پررنگ‌تر است: هنوز آن‌قدر قوی نشده‌ام که یک‌تنه این تصویرها را زایل کنم. عوضش تن می‌دهم به وسواس‌های توی ذهنم که هی بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شوند و جای بیشتری اشغال می‌کنند: مرض دسته‌بندی کردن. این‌جوری شمردن ناکامی‌ها با دست ممکن می‌شود و جهان هم جای بهتری با اعداد کم و متناهی‌ست و می‌شود با کلمات گنده‌گوزانه و دهن‌پرکن ــ همان‌هایی که ننه و بابایم وقتِ شکست تحویلم می‌دهند، اگر بدهند ــ به جنگ همین‌چندتا بدبختیِ کوچکِ شمارا رفت. مثلاً سکس بد با دوست‌پسرم. این را می‌گذارم توی دسته‌ی «بدنم با من را نمی‌آید»ها. کم‌خابی‌های این چندشب هم مال همان دسته‌ است. خاطره‌ی دوست‌پسر گذشته که گاهی می‌آید و پنجه به گلویم می‌کشد چی؟ مال این دسته هست یا نه؟ «دتس اِ تیریکی وان.» بهتر است دسته‌ی جدید باز نکنیم، جهان بهتر است مجموعه‌ی محدودی از بدبختی‌های قابل شمارش باشد. اسمش را می‌گذاریم اختلالات حافظه و زورچپانش می‌کنیم توی همین دسته. دسته‌ی دیگر می‌شود بی‌پولی و عقب افتادن و کارها و همه‌ی این‌ها را می‌ریزیم توی دسته‌اش، می‌چینیم توی کمد و می‌گذاریم جلوی چشمم که حواسم بشان باشد. زیرچشمی نگاه می‌کنم، گاهی هم از هرکدام‌شان چیزهایی توی دفترم می‌نویسم. این طوری بهتر است، می‌شود همه‌ی این اطلاعاتی که از هرکدام‌شان دارم را بروم مرتب بگذارم روی میزِ روانکاوم تا قفل‌ هرکدام‌شان را یکی یکی برایم بشکند.
مادامی که این‌جا هستم، مادامی که هیچ‌چیز را ــ فعلاً ــ حس نمی‌کنم، جایم امن است. می‌دانم که فرصت زیادی ندارم. به زودی سدِ میان من و این مجموعه‌ی قابل توجه از اعداد شمارا شکسته می‌شود و سیل می‌پاشد به صورتم. داغم می‌کند و نفسم را می‌گیرد. آن‌وقت دوباره مجبورم وسط خیابان دنبال یک کوچه‌ی خلوت بن‌بست بگردم تا پای تلفن زار بزنم، انگار در دنیا چیزی جز من و اشک نیست. ولی الان، در فاصله‌ی میان دو سیل، روی تختم نشسته‌ام و چیزی را از دوروبرم نمی‌فهمم و رشته‌ای از عددها بهم آویزان است که بهم یادآور می‌شود هنوز ــ یک‌طوری ــ به این دنیا وصلم.

۱۹ خرداد ۱۳۹۵

رومز.

همچنان که نشسته بود روی سنگ‌های سرد کفِ اتاق، با پاهای سفید و کشیده و لختش، و همچنان که صورتش را به سمتِ من گرفته بود، زمان عبور می‌کرد و ابرها در گذر بودند و روی خورشید را می‌پوشاندند. و نور از حاشیه‌ی بدون دیوار تراس، صورتش را به کندی هاشور می‌زد، مهتابی می‌کرد و دوباره همه‌چیز به رنگ طبیعی برمی‌گشت. انگار تماشا کردن بالا و پایین رفتن قفسه‌ی سینه‌ی مردی در خاب، و یادم آمد چطور تمام این‌سال‌ها، زمان چرخیده و حالا چطور بعد از این همه سال، انعکاس صورتِ هم‌دیگر را توی چشم‌هایمان نگه می‌داریم، مثل تصویر کنده‌کاری شده‌ای توی قابی چوبی و بلوطی رنگ، و منتظر برای این که گذر زمان و فاصله در مکان،دوباره مرزهای این انعکاس را بهم بریزد.

۱۷ خرداد ۱۳۹۵

چگونه دست از نگرانی برداشتم و به واقعیت عشق ورزیدم

این من هستم. روی تختِ راه‌راه دراز کشیده‌ام و انگشت‌های پایم را ــ با لاکِ صورتی اکلیلی‌شان ــ برانداز می‌کنم. هرزچند گاهی نوری روشن می‌شود یعنی که پیغامی داری: اس‌ام‌اس را باز می‌کنم. کلمات را، چینش‌شان و همدلانه بودنشان را می‌سنجم و به تناسب جواب می‌دهم. معمولاً هم دروغ. نه، علاقه‌ی ذاتی‌ای به فریب دادنِ مردم ندارم. فقط کلمه‌هایی که تحویل‌شان می‌دهم پیوندی با درونم ندارند، و فکر می‌کنم این مصداقِ دروغ است.
این من هستم و دارم سعی می‌کنم که چیزی به جز سوزش ناخن‌های از ته گرفته‌شده‌ی انگشتان دست، توجهم را جلب کند. تلاش دائمی روزهای من همین است، این که اجازه ندهم زندگی از روی من عبور کند بدون آن که ردّی از خودش بگذارد. در اکثر مواقع این تلاش بیشتر شبیه یک پروسه‌ی شکست دائمی‌ست. من خسته نمی‌شوم، قشنگ‌اش این است که بگویم «سه لاوی»1 ولی در اصل، تخم خسته شدن را ندارم و البته پیروزی‌های کوچک، مثل دیدن لبخند دلگرم کننده‌ی یک عابر یا شکل ابرهای کلومبوس از بالای اتوبانِ طبقانیِ صدر، مرا سر ذوق می‌آورد.
این من هستم، و این‌ها کلمات من هستند، کلماتی که برای وصل‌تر بودن به جهان، برای سنگین‌تر کردن بار هستی‌ام2 انتخاب کرده‌ام.


1_ به فرانسوی ــ که به نظرم زبان بین‌المللی فاحشگی فرهنگی‌ست ــ یعنی زندگی همین است.      
2_ این هم اسم یه کتاب است از میلان کوندرا. بروید سرچ کنید.