۱۷ خرداد ۱۳۹۵

چگونه دست از نگرانی برداشتم و به واقعیت عشق ورزیدم

این من هستم. روی تختِ راه‌راه دراز کشیده‌ام و انگشت‌های پایم را ــ با لاکِ صورتی اکلیلی‌شان ــ برانداز می‌کنم. هرزچند گاهی نوری روشن می‌شود یعنی که پیغامی داری: اس‌ام‌اس را باز می‌کنم. کلمات را، چینش‌شان و همدلانه بودنشان را می‌سنجم و به تناسب جواب می‌دهم. معمولاً هم دروغ. نه، علاقه‌ی ذاتی‌ای به فریب دادنِ مردم ندارم. فقط کلمه‌هایی که تحویل‌شان می‌دهم پیوندی با درونم ندارند، و فکر می‌کنم این مصداقِ دروغ است.
این من هستم و دارم سعی می‌کنم که چیزی به جز سوزش ناخن‌های از ته گرفته‌شده‌ی انگشتان دست، توجهم را جلب کند. تلاش دائمی روزهای من همین است، این که اجازه ندهم زندگی از روی من عبور کند بدون آن که ردّی از خودش بگذارد. در اکثر مواقع این تلاش بیشتر شبیه یک پروسه‌ی شکست دائمی‌ست. من خسته نمی‌شوم، قشنگ‌اش این است که بگویم «سه لاوی»1 ولی در اصل، تخم خسته شدن را ندارم و البته پیروزی‌های کوچک، مثل دیدن لبخند دلگرم کننده‌ی یک عابر یا شکل ابرهای کلومبوس از بالای اتوبانِ طبقانیِ صدر، مرا سر ذوق می‌آورد.
این من هستم، و این‌ها کلمات من هستند، کلماتی که برای وصل‌تر بودن به جهان، برای سنگین‌تر کردن بار هستی‌ام2 انتخاب کرده‌ام.


1_ به فرانسوی ــ که به نظرم زبان بین‌المللی فاحشگی فرهنگی‌ست ــ یعنی زندگی همین است.      
2_ این هم اسم یه کتاب است از میلان کوندرا. بروید سرچ کنید.